از آن سوی پنجره ، صدای شادی و هلهله می آید، صدای شیطتنت های کودکان ، صدای
خنده های جوانان،گویند شب یلداست... شبی تاریک و طولانی، اما من... در سکوتی محض
پشت پنجره نشسته ام ، در بین آغوش سرد دیوار های خانه به بیرون می نگرم.
در بین خیابان شلوغ و پر سر و صدا منتظر اتوبوسی هستم ، که مرا به خانه ام برساندم
در حالی که می دانم در خانه کسی نیست و دیوار های گنگ سرد انتظارم را می کشد
اتوبوس می آید ولی از رفتن با او پشیمان می شوم ... قدم می زنم ، هیدفون در گوشم
زمزمه وار آواز می خواند ... دوست دارم ... سوفی خانم بچه رو آماده کنید... می سوزه
عشقم از ته ... تکرار می شود اخرین کلام تو در گوش من ... دیگه وجود شما الزامی
نیست .. دقیقه های عاشق،دوست دارم تو بارون ،تموم این دقایق ... وتمام می شود
حکایت من... اگه فردا نباشه ... دوست دارم دوباره ...
پس دوباره باید شروع کرد ولی این بار دیگه لازم نیست ساعت ۴ بیدار شم
لازم نیست ساعت ۶ اونجا باشم ، لازم نیست تا هر وقت که بخوای اونجا باشم، دیگه
هیچی الزامی نیست...