سوفی

یک قدم دیگر مانده تا مرگ

سوفی

یک قدم دیگر مانده تا مرگ

۷۱

کشان کشان پاهای خسته ام را در عابر پیاده به سوی خانه می کشانم ، از خیابانی به کوچه ای از فرعی به اصلی می پیچم تا هر چه زودتر به اتاق بی کسم برسم.. مغزم از فکرهای مشوش سوت می کشد ، دیگر رمقی ندارم .. هر چند لحظه سرم را بالا می گیرم تا بدانم به کجا رسیده ام و باز ادامه می دهم ، بار دیگه از بعد چندین بار سرم را بالا می گیرم ولی.. خیابانی سیاه پوش در بین دیدگانم ظاهر می شود .. صدای قرآن می آید.. کی محرم شد ؟! وای هنوز زوده است ..مردم را چه شده که اینگونه مشتاق محرم شده اند، نه نه غیر ممکن است . به جلو میروم تردد زیاد است ، به نوشته های پارچه می نگرم.فوت پدر گرامیتان را به خانواده ی مع ت مد تسلیت عرض ...و... و..پس از تفی جانانه نثار جانش کردم رد می شوم ... دنیا را ببین این روزها عزاداری ها از عروسی با شکوه تر است.

۷۰

عزیزم ادعاهات رو تخته کن با خودت ببر ، برای من فرقی نمی کنه کم و زیادش ..تو هم مثل بقیه ای.

۶۹

من ز تکرار منفورم ..و تو تکرار هدیه ام می کنی.

۶۸..هومن

یک چیز غمگینی بنویس..به من هم اشاره کن به شب هم اشاره کن بین روزهای پنج شنبه ی رنگارنگ

۶۷..هومن

باور کن شب ها لغت اشک از لغت ـ چشمهایش ـ جاریست...