در بین خیابان شلوغ و پر سر و صدا منتظر اتوبوسی هستم ، که مرا به خانه ام برساندم
در حالی که می دانم در خانه کسی نیست و دیوار های گنگ سرد انتظارم را می کشد
اتوبوس می آید ولی از رفتن با او پشیمان می شوم ... قدم می زنم ، هیدفون در گوشم
زمزمه وار آواز می خواند ... دوست دارم ... سوفی خانم بچه رو آماده کنید... می سوزه
عشقم از ته ... تکرار می شود اخرین کلام تو در گوش من ... دیگه وجود شما الزامی
نیست .. دقیقه های عاشق،دوست دارم تو بارون ،تموم این دقایق ... وتمام می شود
حکایت من... اگه فردا نباشه ... دوست دارم دوباره ...
پس دوباره باید شروع کرد ولی این بار دیگه لازم نیست ساعت ۴ بیدار شم
لازم نیست ساعت ۶ اونجا باشم ، لازم نیست تا هر وقت که بخوای اونجا باشم، دیگه
هیچی الزامی نیست...
کاملا مشخصه که از رها شدن از یک الزام خیلی خوشحالی... دفعه بعد با اتوبوس برو خونه چون کرایه تاکسی ها گرون شده به خاطر آزاد سازی یارانه ها
سلام خواهش می کنم
آخه من چندبار شکستم ولی این بار آخری بدجوری بود به هر حال دارم سعی می کنم از نو شروع کنم مرسی
خیلی خوشحالم سوفی...
خیلی...
لحظات اول رهایی خود زندگیه!
خوبه آدم گاهی وقتا یه تنوعی هر چند کوچیک به زندگیش بده !
خوبه که با نبود این الزامات زندگیت کمی از روزمرگی خارج شد!
خیلی شرمنده ام که می گویم. از نگاه یک خواننده، نه یک کارشناس، جمله ها خیلی سریع گذشتند. احساسات خیلی سریع و بریده بریده قطع می شد.
این نوشته موضوعی فوق العاده داشت
سلام رفیق
عرض احترام