لبم را دوخته ای ، تا مبادا صدا کنم تو را .. دستهایم را با طنابی نا گسستنی بسته ای .. تا قلمم منویسد نام تو را ، غافل از اینکه..نگاه خیره ای من ، رسوا کرد تو را.
حس می کردم در سال جدید چیزی عوض می شود ، چیزی رخ می دهد تغییری به
وجود می آید ولی.. پس از چند روز باز هم تلاش و تکاپو ، باز دویدن و دویدن ..
شتاب به کجا! نمی دانم..
باز پس از چندین روز اخمها درهم رفته ، فکرها مشغول و احمقانه با خود درگیرند
باز گوشه ی آن خیابان جوانکی با نگاهی سرد دیوانه وار سیگارش را دود می کند ، آن
طرف تر دختری با اکراه جارو به دست کثافتها را به جوی می سپار ، اما.. انتهای خیابان
پیرزنی فالگیر چشم به عابرین دارد و التماس کنان روزی خورد را از آن ها می طلبت ، بوق و
داد راننده ها عابرین را کفری می کند دشنام ها و حرف های رکیک زیر لب رد و بدل
می گردد ... از این همه بیگانگی به ستوه می آیم.. آه خدا پس تو کجایی این دنیایی؟